بی تو ای دوست چه گويم که چه آمد به سرم
راه، گم کرده و در کوچه ی دل در به درم
شمع عمر من مهجور به سو سو افتاد
شب ظلمانی ام و چشم به راه سحرم
تو ز اعمال من و حال دلم آگاهی
من نه تنها ز تو از خيمه ی تو بی خبرم
صالحان، متقيان را تو امامی ، پدری
من آلوده که باشم ، که بگويی پسرم
عاقبت، فعل بد از چشم تو انداخت مرا
ديگر از اشک و نی ناله نباشد اثرم
گفته بودم چوکبوتر، لب بامت باشم
پر پرواز ندارم که برايت بپرم
لب پيمانه عيان کردی و لب را پنهان
من ز پيمانه بر آن جام لبت تشنه ترم
رخصتی ده بفروشم قفس تنگم را
اذن، تا سود کنم بلکه جنونت بخرم